۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه

مجاهد شهید حسام الدین میرشیبانی


مشخصات مجاهد شهید حسام الدین میرشیبانی
محل تولد: شیراز
تحصيل: دانشجو
سن: 28
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1367

خاطراتی از شهید که خواهرش بازگو کرده است:
من با برادرم حسام همزمان متولد شديم ودوقلو بوديم .از همان كودكي رابطه بسيارنزديك و عميق حسي وتله پاتي باهم داشتيم بطوري كه علي رغم بعد مسافت مي توانيم احساس هم را بخوبي درك كنيم.
حسام از همان ابتدا بدليل خواستگاه طبقاتي و ملاء اجتماعي كه درآن بدنيا آمديم با درد و رنج  خلق محروممان آشنا شده بود و بخوبي اين استثمار طبقاتي و تبعيض جنسيتي را فهم و درك ميكرد .
هميشه از او سوال ميكردم چرا اين تبعيض وجود داره  و اون هميشه از اين سوال من در خودش مي رفت و سكوت مي كرد و بعد از ساليان بلاخره خود او جواب اين سوالم را در معرفي سازمان مجاهدين كه اصلي ترين مرزبندي اش استثماركننده و استثمارشونده بود را به من داد و اين اولين انگيزه ما براي انتخاب اين نقشه مسير بود .در سال 57 ما هردو با هم توانستم دررشته رياضي –فيزيك از دبيرستان فارغ التحصيل و به دانشگاه راه پيداكنيم. من و برادرم در انستيتوي عالي درشهرضاي اصفهان تحصيلاتمان ادامه داديم .
در سال 57 با اوجگيري قيام ضد سلطنتي، من و برادرم مثل هزاران جوان ديگر درآن زمان به خيل تظاهركنندگان ضد شاه پيوستيم . 
بعد از انقلاب ضد سلطنتي حسام در دانشگاه به فعاليتهايش در جنبش دانشجويي سازمان مجاهدين در اصفهان ادامه داد ولي ديري نپاييد كه او را به دليل همين فعاليتها در سال 58 از دانشگاه اخراج كردند و به شيراز  برگشت . 
من از طريق برادرم حسام با ايدئولوژي و خط مشي سازمان آشنا شدم و در اين آشنايي بود كه تاريخ وكتاب زندگي و سرنوشت من هم  رقم خورد و نقشه مسير زندگيم را ترسيم كردم .
يادم هست اولين جمله اي كه برادرم حسام در همان ابتداي اين مسير به من گفت و هميشه عليرغم طي بيش از سه دهه همواره طنين صداي زيبايش درگوشم هست كه گفت:
من نميگويم سمندر باش يا پروانه باش 
چون بفكرسوختن افتاده اي پروانه باش 
حسام در انجمن دانشجويان شيراز فعاليتش را ادامه داد. شب و روز نداشت چه قبل از سال 60 در برپايي ميزكتاب درحوالي دانشگاه شيراز وچه در ميتيگ ها و تظاهراتها و..... هرهفته با تعدادي از هم تيمي هايش به روستاهاي حومه شيراز مثل كشن،...... می رفت وبه فقرا و روستاييان دردمند ومحروم كمك ميكرد واين كار را بسيار دوست داشت و ميگفت با ديدن اين صحنه ها انگيزه ام براي نجات خلقم هر بار بيشتر و بيشترمي شود.
يكبار سر ميز كتاب جلو دانشگاه شيراز كنار مجاهد شهيد نسرين رستمي كه درسال 59 در باصطلاح انقلاب فرهنگي بدست پاسداران به شهادت رسيد، مادرم او را ديده بود كه بشدت كتك خورده  و صورتش زخمي شده به اوگفته بود چرا ميگذاري اين وحشي ها  اينقدر تو را كتك بزنند حسام گفته بود مامان براي آگاهي و افشاي اين آخوندهاي جلاد اين كمترين قيمتي است كه بايد ما مجاهدين بدهيم .
روز 30 خرداد حسام از صبح خيلي زود براي آماده سازيهاي آخرين اتمام حجت به اين سفاكان از خانه خارج شد و شب ساعت 2200  در حاليكه صورتش كبود و خونين بود او را ديدم و به من گفت : پاسداران دنائت و وحشي گري را به تمام وكمال ديدم.


بعد از 30 خرداد حسام بدليل شناخته شدگي اش در شيراز و براي ادامه فعاليتهايش به تهران رفت و من هم كه درتابستان 61  دستگير و به زندان سپاه منتقل شدم ديگر اورا نديدم.
بعد ازآزادي از زندان در اوايل سال 63 با كمك حسام به تهران آمدم ، او به فعاليتهايش در تهران ادامه مي داد ومن به منطقه مرزي آمدم.
بعدها شنيدم او را در تهران دستگير و به اوين منتقل كردند و تحت شديدترين شكنجه هاي جسمي و روحي قراردادند. و درقتل عام 67 دربرابر هيئت مرگ وقتي از او سوال كردند مجاهدي يا منافق پاسخ داد مجاهد بوده وهستم واين رستگاري دنيوي و اخروي من است .
هيئت مرگ هم بدليل مواضع سرسختي كه او روي راه وآرمانش داشت او را بلافاصله به سلول انفرادي و همان شب به جوخه اعدام سپردند . شبي كه اعدام شد بدليل همان رابطه حسي وتله پاتي كه با هم داشتيم حس كردم كه  قريب به يقين اعدام شده، بعد از عمليات فروغ جاودان در مرداد67 بود و تازه ما به اشرف باز گشته بوديم ، حدود 5 سال از جدايي با برادرم حسام ميگذشت خواب ديدم در حاليكه بسيار شاد و مسرور است و بقول شاعر:
زلف آشفته وخندان لب ومست
پيرهن چاك وغزل خوان وسراحي دردست 
سراغم آمد و درحاليكه بسيارخوشحال بود همان شعري كه روز اول برايم گفته بود را مستمر تكرارميكرد كه :
چون بفكرسوختن افتاده اي پروانه باش  
آري او پروانه وار به گرد فروغ آزادي خلق در زنجيرمان چرخيد و چرخيد و با سوختن دور اين مشعل پر فروغ به عهدش با خدا و خلقش وفا كرد . مادرم براي اطلاع از وضعيت او به تهران مي رود عليرغم پيگيريهاي زياد كه از  مراكز مختلف سركوب و اعدام مي كند كمتر به جواب مي رسد و بالاخره مجبور به بازگشت به شيراز مي شود . نه تنها جسد او را ندادند حتي محل دفن او را به مادرم نشان  نداده بودند .تمامي يادگاریهاي او را از بين بردند.
مادرم بعداز بازگشت به شيراز بشدت بيمارمي شود و دراثر فشارهاي فوق طاقت بالاخره در اثر بيماري فوت ميكند.

مریم رجوی: بله، چنان‌که مسعود، درباره این شهیدان گفته‌ است:‌ این خونهای پاک، جوشیدن آغاز خواهد کرد... و خمینی نخواهد توانست این شعله را خاموش کند... 

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر