۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

سبکبال و شیدا برای مرگ سرخ


سبکبال و شیدا برای مرگ سرخ

 صبح روز شنبه هشتم مرداد، اسامی ۱۰ تن از بچه‌های بند را خواندند. آنها از قبل مشخص شده بودند. همان ‌روز، سر‌ و کله آخوند نیری هم در گوهردشت پیدا شده بود؟ هیچ‌کس هنوز نمی‌دانست که «زمان» آبستن چه وقایعی است! حتی زندانیان افغانی که معمولاً برای کارهای خدماتی در رفت و آمد بودند غیب‌شان زده بود! اولین نشانه‌ را از لای پنجره دیدم. داوود لشکری با یک فرغون پر از طنابهای کلفت! به‌سمت سالنی در غرب بند می‌رفت. به‌دنبالش رفت و آمد پاسداران شدت یافت، وضعیت عادی نبود... ؟
اولین ‌سری بچه‌های مشهد بودند. پیشاپیش آنها قهرمانانی هم‌چون جعفر هاشمی و دکتر محسن فغفور ‌مغربی قرار داشتند. آنها با دلاوری بی‌نظیر، از مواضع سازمان مجاهدین جانانه دفاع کردند و شیدا و بی‌قرار تمام پرده‌های ترس و تردید را دریدند! آنها بودند که برای نخستین بار پیام انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین را به‌درون زندان آورده و خود نیز با خونشان بر ‌حقانیت آن گواهی دادند. پس از آنها، سراغ بند ملی‌کش‌ها رفتند. پیش از این به خانواده‌های آنان گفته شده بود به‌زودی آزاد خواهند شد! بسیاری از خانواده‌ها از شهرستان آمده و در تدارک آزادی فرزندانشان بودند. حتی برخی برای قربانی کردن گوسفند خریده بودند... ! وقتی بچه‌های ملی‌کش را نزد «هیأت عفو!» بردند، به بچه‌ها گفته شد که ”شرط عفو و آزادی شما محکوم کردن سازمان است! “ آنها نیز در پاسخ گفته بودند ”مدتهاست که محکومیت ما به‌پایان رسیده و ما نیازی به عفو کسی نداریم!“ دادگاه هر کدامشان ۳ تا ۵ دقیقه بیشتر طول نکشید. در همان روز از ۱۵۰ نفر آن بند ۱۴۰ تن را حلق‌آویز کردند!
«هیأت مرگ» سپس سراغ بچه‌های قدیمی گوهردشت در فرعی مقابل هشت رفت. یکی از آنها مجاهد قهرمان مرتضی تاجیک بود. او در تظاهرات سی خرداد سال‌60 دستگیر شد و به‌مدت هفت‌سال با نام مستعار «مجتبی هاشم‌خانی» در زندان بود. خانواده او در این هفت سال هیچ اطلاعی از سرنوشت او نداشتند! مرتضی آخرین بازمانده از همان شیرزنان و دلاور مردانی بود که در روز سی خرداد دستگیر شده و بدون احراز هویت به قتلگاه رفتند.
۱۸خواهر کرمانشاهی که در یکی از فرعیها زندانی بودند، به‌همراه برادرانشان در همان اولین روزها تعیین‌تکلیف شدند. در میان آنها خواهری بود، که از فرط شکنجه تقریباً فلج شده و با صندلی چرخدار او را به قتلگاه بردند. این خواهر هنگام یک بازرسی ناگهانی پاسداران از بندشان مقداری مدارک کاغذی را بلعیده بود. به‌همین‌دلیل او را تا مرز شهادت شکنجه کردند که منجر به فلج شدن او شده بود.
زهرا خسروی، که قبلاً از طریق مورس با او در تماس بودیم، گفت: «بچه‌ها، بیست دقیقه برای نوشتن وصیتنامه به من وقت داده‌اند می‌خواهند اعدامم کنند. سلام مرا به مسعود و مریم برسانید…».
اما عجیب این‌ بود که در فاصله «هشتم تا پانزدهم مرداد» در عزم و اراده هیچ‌کدام از بچه‌ها، نه تنها ذره‌یی تردید و دو دلی، که در این‌گونه مواقع عکس‌العمل طبیعی و غریزی انسان است دیده نمی‌شد، بلکه به‌صورت شگفت‌آوری هر چه قوی‌تر هم شده بود؟ آنها با استعانت از مولا حسین (ع) بی‌شکاف! مرگ ‌سرخ را بر ننگ تسلیم ترجیح داده و انتخاب کرده بودند، به‌طوری که موضوع دار زدنها و «هیأت مرگ» … به سوژه خنده و شوخی همه بچه‌ها تبدیل شده بود. تو گویی آنها را برای آزادی می‌برند و نه برای اعدام! هرکس از هر چه دیده بود جوکی ساخته و برای دیگران تعریف می‌کرد. هر وقت به آن زمان فکر می‌کنم می‌بینم که واقعاً پدیده نوظهور و شگفت‌انگیزی بود. در کجای تاریخ کسی سراغ دارد، که در ابعادی به این گستردگی انسانهایی این‌گونه سبکبال و شیدا مرگ را به‌سخره گرفته باشند؟!
در همین روز هادی عزیزی، مهدی فتحعلی ‌آشتیانی، غلامحسین مشهدی ‌ابراهیم، احمد گرجی، مهرداد اشتری و تقی داوودی و اسدالله ستارنژاد را صدا کردند. آنها با چشم‌بند پشت سرهم صف کشیدند و به‌طرز بی‌سابقه‌یی شاد بودند! در مسیر رفتن هر یک جمله‌یی به طنز گفتند و رفتند. یکی می‌گفت: «بچه‌ها منتظریم» دیگری می‌گفت «دیدار در بهشت». یکی دیگر گفت: «بچه‌ها شعارهایمان یادتان نرود» و آخری با خنده می‌گفت: «نکنه می‌خواهند آزادمان کنند»... هادی عزیزی یک قرقره نخ در جیبش گذاشته بود و می‌گفت طناب رژیم پوسیده است برویم نخ‌ها را بتابیم که طناب محکم درست کنیم و برای هر نفر سایز خودش را تنظیم می‌کرد... ! در‌ حالی‌که صف دور می‌شد اما صدای خنده آنها هنوز به‌گوش می‌رسید. ما از زیر پرده ضخیم چشم‌بند آنها را بدرقه می‌کردیم. آنها از راهرو مرگ با سرافرازی تمام عبور کردند و جاودانه شدند... !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر